فانوس



با اکران فیلم سینمایی Mary Poppins Returns در سال اخیر ، دوباره زمزمه ی اسم مری پاپینز بیشتر شنیده می شود . اما این پست مربوط به فیلمی است که حدود پنج سال پیش  ، اکران شد . دقیقا یادم نیست آن وقت ها چرا Saving Mr. Banks را تماشا کردم . احتمالا علاقه ی وافرم به تام هنکس مشوق اصلی دیدن فیلم بود ؛ آن هم در حالیکه " مری پاپینز " برای من فقط اسمی مربوط به یک فیلم قدیمی و نه چندان مهم بود . Saving Mr. Banks فیلمی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد اکران Marry Poppins ساخته شد . 

چند ماه پیش آشناییم با جولی اندروز ، بازیگر دوست داشتنی رقم خورد . فیلم اشک ها و لبخند ها را دیدم و عمیقا از آن لذت بردم و تصمیم گرفتم Marry Poppins را هم به بهانه ی نقش آفرینی او ببینم که به نظرم فوق العاده بود . چند وقتی بود که به فکر تماشای دوباره ی Saving Mr. Banks افتاده بودم که بالاخره ممکن شد . 

فیلم ، تأثیر گذار است . طرح کلی داستان ، رویارویی نویسنده ی داستان های مری پاپینز با والت دیزنی است : داستان نویسی که نمی خواهد شخصیت داستانش ، جوانه ای در خاطراتش که با تخیل پرورشش داده و برایش عزیز است ، پایمال یا تغییر داده شود و مرد سرسختی که مصمم است مری پاپینز را کودکان و بزرگسالان بیشتری بشناسند . که به نظرم والت دیزنی لطف بزرگی به مری پاپینز کرد و به او جاودانگی ( یا حداقل عمری طولانی ! ) بخشید . اگر مری پاپینز روی پرده ی سینما نمیرفت ، خیلی ها از جمله خود من به احتمال قوی اسمش هم به گوشمان نمی رسید . 

اگر فیلم مری پاپینز را دیده باشید یا قبل از تماشای " نجات آقای بنکس " ببینید ، این فیلم لذتی مضاعف را برایتان به ارمغان می آورد ولی تماشای بدون پیش زمینه ی آن هم ، مانع دوست داشتنش نمی شود ! در ادامه چند خطی راجع به فیلم نوشته ام که پیشنهاد می کنم برای لو نرفتن داستان ، بعد از تماشای آن ادامه ی مطلب را مطالعه کنید . 

ادامه مطلب

بزرگترین گودال دنیا ، در اقیانوس ، و آرام است . آب آن حوالی تکان نمی خورد ، غوطه وران این گودال بی تفاوتند و به انتها فکری نمی کنند . تنها تماشاچیان اطراف هر یک از غرق شده ها هستند که گاهی از خود می پرسند : پس کی به ته آن گودال می رسد ؟ 

در آن هاله ی سکوت و س و تعلیق ، نفسی نیست و فریاد " از گلوی من دستاتو بردار " در نطفه ی فکر خفه شده . در آن سیاه چاله ، نور غیرممکن است و خیال پر شکسته ، بی نهایت است که موج می زند . پیرمرد را همینجا بود که دریا در هم شکست .


پ.ن : داشتم از حافظ امید می کندم که وفق حال شب تار ما ، نوایی ندارد و گفت :

شراب تلخ می خواهم ، که مردافگن بود زورش  / که تا یک دم بر آسایم ز دنیا و شر و شورش 

سماط دهر دون پرور ، ندارد شهد آسایش / مذاق حرص و آز ای دل بشو ، از تلخ و از شورش

بیاور می ، که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن / به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلح شورش 

کمند صید بهرامی بیفگن ، جام جم بردار / که من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش .


شنبه ی این هفته ، 29 دی ماه ، میلاد فرهاد مهراد بود . بهانه ای بود برای مرور صدایش ، و چقدر چسبید ! مستقیم به سراغ اجراهای کنسرت آمریکا رفتم و در " جمعه " سوت زدم ، به " آینه " نگاه کردم و با لبی خسته از خودم پرسیدم : "این غریبه کیه ." ، از صبح آن شنبه نالیدم که " روز بدی بود . " ؛ یاد آن شبی افتادم که در یک راه خلوت ، با صدای بلند می خواندم " از صدا افتاده تار و کمونچه . " و فهمیدم عابری هم این خلوت و سکوت کوچه را با من سهیم است و صدایم را پایین آوردم و زمزمه کردم " طاقا شکسته است " . یادی از " گل یخ " کردم و یاد " اشک ها و لبخند ها " افتادم . و این پیوند با دنیای فیلم های کلاسیک تا "سقف" ادامه پیدا کرد . چند روز قبل تر ، فیلم زیبای It's a Wonderful Life را دیده بودم ، ( و به هر کسی که به دنبال حال خوب است تماشایش را پیشنهاد می کنم ) و از هم آهنگی غریب متن " سقف " و تکه هایی از داستان این فیلم لذت بردم . شعر زیبایی از ایرج جنتی عطایی که با صدای فرهاد مهراد ماندگار شده و گرچه چند روزی گذشته ، اما خالی از لطف نیست با این پست و این ترانه ، یادی کنم از آن " با صدای بی صدا ، مثل یه کوه بلند ، مثل یه خواب کوتاه " . . " سقف " کمتر از " کودکانه " و " جمعه " شنیده شده اما همانقدر زیباست .

 سقف با صدای فرهاد مهراد ، اجرای کنسرت آمریکا


پ.ن  : " سقفمون افسوس و افسوس ، تن ابر آسمونه / یه افق ، یه بی نهایت ، کمترین فاصلمونه " 



نمی دانم شما هم تجربه کرده اید یا نه . لحظاتی که ابدا نمی دانید چه کار کنید ! خب هر کس مشغولیت خاصی دارد ؛ ولی لحظاتی هست که می خواهیم فقط و فقط یک کار تازه بکنیم که به ما حس و حال خوبی دهد و ما به صفحه ی خالی جواب های احتمالی زل می زنیم و منتظریم وقت این امتحان زندگی تمام شود . 

تصمیم گرفتم در یکی از چنین لحظاتی ، یک سریال خوب را تجربه کنم . و چون شب گذشته گلدن گلوب بهترین بازیگر زن سریال کمدی را برده و در لیست فیلم و سریال هایی بود که دوست داشتم در آینده تماشا کنم ، Marvelous Mrs. Maisel را شروع کردم . 3 قسمت پشت سر هم دیدم . مفرح و دوست داشتنی است ؛ و البته خنده دار . گرچه بار درام سریال هم زیاد است و به همین خاطر نمی شود در ذهنمان ببریم و در دسته ی سریال هایی مثل Friends و How I met your mother و . قرارش دهیم . 

و راستش این سریال ، داستان انسان هایی است که در یک لحظه از زندگیشان برمیگردند و به همه چیز نگاه می کنند و از خودشان میپرسند همین ها را می خواستم ؟ واقعا ؟! پس چرا آن احساسی که باید و شاید داشته باشم را ندارم ؟ و برای تغییر احساس لحظه ایشان تصمیم های بزرگی می گیرند . احساسات بلندی لازم است که ما را به پرتگاه تغییر ببرد و همتی عمیق لازم است تا برای رفتن به سمت احساس خوب پل بزنیم . 

و بخش دیگری از ذهنم که در جستجوی پاسخ برای این سوال میگردد که آیا چنین کاری درست است ، لابه لای خاطراتم مطلبی را از وبسایت ترجمان پیدا می کند که می گفت " توصیه ی اینکه برای انتخاب رشته و شغل برو دنبال علاقه ات همیشه هم جواب نمیده " چراکه علایق به مرور ایجاد می شوند و بحث نظریه ی رشد را پیش می کشد و . (اگر کنجکاو شدید ، برای مطالعه اش کلیک کنید ) پس منطق ارجحیت دارد و خوشبخت تر می کند ، حداقل در تصمیم های بزرگ . 


حالا کدام یک درست است ؟ به کدام یک اعتماد کنیم ؟ منطق یا احساسات ؟ من هم نمیدانم ! پس این را سقراط وار به خودتان و خودم واگذار می کنم که جوابی پیدا کنیم (که شاید جواب هیچکدام درست نباشد یا اصلا جوابی پیدا نکنیم و به نظرم مثل خیلی موارد دیگر هیچ اشکالی ندارد !) . و هنوز هم نمیدانم ترازوی سریال به کدام سمت سنگینی می کند ( گرچه روی احساسات شرط می بندم ) و خلاصه اینکه خواستم معرفیش کرده باشم و از درام ظریف سریال هم کمی بگویم و آرامشی با نوشتن کسب کرده باشم . یک روزنه ی دیگر در روز هایی که می گذرند . 


داشتم پرسه میزدم . در نفی دستورالعمل زندگی هدفمندی که برای خودم خیلی وقت پیش نوشته ام . مثل قهقه ای که رودرروی مرگ و عذاب و سختی و پوچی و هزار داغ دیگر میزنند . بی اختیار به یاد خندیدن والتر وایت می افتم ، در یکی از قسمت های پایانی چهارمین فصل Breaking Bad و آن صحنه ای که جدا از هر توصیف روان شناسانه فعلا می خواهم فقط حسش کنم .

خلاصه ؛ داشتم پرسه می زدم . بین Review های گوناگونی که برای کتاب های مختلفی در GoodReads نوشته اند ، و نمیدانم و نمیدانستم به دنبال چه . قرعه ی " دیدن " به نام کتاب سمفونی مردگان افتاد و نقد و مروری که یکی از خواننده های آن برایش نوشته بود . از آن چاشنی " خیال انگیزی و احساس" که در نوشته و مرور او بود خیلی خوشم آمد و حسرت خوردم که برای سمفونی مردگان خطی ننوشتم . 

اوضاع روزی که سمفونی مردگان را تمام کردم و روز های بعد از آن بر وفق مراد نبود . چرا ، بر وفق مراد بود اما بر وفق مراد آن قلمی که جوهرش داشت در دلم لبریز میشد نبود ، لبّ کلام اینکه یک فرجه ی طولانی برای یک امتحان بود و من هم انسان بی خیالی نبودم . یا بهتر است بگویم به قدر کافی بی خیالی کرده بودم . پس همه ی آن احساس و غم و حرف هایی که زمان و ذهن باز و زبان می خواست برای ماندگار و نوشته شدن . همه شان را دفن کردم و روی سنگ قبرش نوشتم " و چقدر انسان تنهاست ، مثل پر کاه در هوای طوفانی " ، همین . حالا کاغذ پاره ای که روی آن چند پاراگراف محبوبم از کتاب را نوشته بودم و گذاشته بودم لای صفحه هایش ، در آورده ام و می بینم که از 10 ، 15 تا پاراگراف بیشتر نیست ( حوصله ی شمردن دقیق هم ندارم ) و به همه ی آن احساساتم . ( که همیشه به نظرم " خوشمزه شده ی افکارم " هستند ! و گاهی ( شاید هم معمولا ) "مزه" را فدای درک "ماهیت"شان می کنم . )  به همه ی آن احساساتم موقع خواندن کتاب و به آیدین و آیدا و سوجی و برف فکر می کنم . نه . هاله ی محو دورشان را یادم می آید ، "فکر" نمی کنم .

سراغ یکی از آن پاراگراف ها می روم که " عشق " دارد ( قطب های مخالف هم دیگر را جذب می کنند . مگر نه ؟! خالی و پر .) و از نوشتنش در اینجا منصرف می شوم چون یادم می آید چرا دارم می نویسم . حرف حساب این چند خط ، حرف حساب این " دُرد " تلخ ته مانده ی جام سرگشتگی من این بود که ای کاش برایش می نوشتم . ای کاش می نوشتم . و یک لحظه آن " امید " موذی در پشت گوشم می خواند شاید یک روزی دوباره شروع کردی به خواندن آن کتاب و نوشتی . و من یادم می آید . یادم می آید آن دو دفعه ای را . که " کافکا در کرانه " را برای بار دوم شروع کردم چون فکر می کردم راز هایی لا به لای صفحات و جملاتش هست که هنوز نفهمیده ام و دوست داشتم ( و هنوز هم دارم ) که نفس بگیرم و به عمق بیشتری بروم  . ولی بعد از چند فصل ، مطالعه ی دوباره اش را رها کردم .

همیشه بار اول است که ذهنم بیشتر چاشنی ها را روی فکرم می پاشد و چیز زیادی برای دفعات بعد نمی ماند . تکرار ، فقط " ماهیت " و " فکر خام " را نمایان تر می کند . خوب است ، حتی شاید چنین " فکر شفاف " و بدون «آلودگی احساسی» لازم است . اما خب ، گاهی اوقات ، برای من کافی نیست . 

حرف از تکرار شد . جایی حوالی آن پرسه زدن ها ، ذهن جست و خیز کنانم را مجبور کردم کمی بایستد و معرفی کتاب " تکرار " سورن کی یر کگور را در وبلاگی که تازه کشف کردم ، بخواند ( عاشق این کشف های دوست داشتنی ام . ) . کتاب را نخوانده ام اما پست معرفی این کتاب و این وبلاگ را دوست داشتم . اگر شما هم کاشفید ، خوش بگذرد !


با اکران فیلم سینمایی Mary Poppins Returns در سال اخیر ، دوباره زمزمه ی اسم مری پاپینز بیشتر شنیده می شود . اما این پست مربوط به فیلمی است که حدود پنج سال پیش  ، اکران شد . دقیقا یادم نیست آن وقت ها چرا Saving Mr. Banks را تماشا کردم . احتمالا علاقه ی وافرم به تام هنکس مشوق اصلی دیدن فیلم بود ؛ آن هم در حالیکه " مری پاپینز " برای من فقط اسمی مربوط به یک فیلم قدیمی و نه چندان مهم بود . Saving Mr. Banks فیلمی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد اکران Mary Poppins ساخته شد . 

چند ماه پیش آشناییم با جولی اندروز ، بازیگر دوست داشتنی رقم خورد . فیلم اشک ها و لبخند ها را دیدم و عمیقا از آن لذت بردم و تصمیم گرفتم Mary Poppins را هم به بهانه ی نقش آفرینی او ببینم که به نظرم فوق العاده بود . چند وقتی بود که به فکر تماشای دوباره ی Saving Mr. Banks افتاده بودم که بالاخره ممکن شد . 

فیلم ، تأثیر گذار است . طرح کلی داستان ، رویارویی نویسنده ی داستان های مری پاپینز با والت دیزنی است : داستان نویسی که نمی خواهد شخصیت داستانش ، جوانه ای در خاطراتش که با تخیل پرورشش داده و برایش عزیز است ، پایمال یا تغییر داده شود و مرد سرسختی که مصمم است مری پاپینز را کودکان و بزرگسالان بیشتری بشناسند . که به نظرم والت دیزنی لطف بزرگی به مری پاپینز کرد و به او جاودانگی ( یا حداقل عمری طولانی ! ) بخشید . اگر مری پاپینز روی پرده ی سینما نمیرفت ، خیلی ها از جمله خود من به احتمال قوی اسمش هم به گوشمان نمی رسید . 

اگر فیلم مری پاپینز را دیده باشید یا قبل از تماشای " نجات آقای بنکس " ببینید ، این فیلم لذتی مضاعف را برایتان به ارمغان می آورد ولی تماشای بدون پیش زمینه ی آن هم ، مانع دوست داشتنش نمی شود ! در ادامه چند خطی راجع به فیلم نوشته ام که پیشنهاد می کنم برای لو نرفتن داستان ، بعد از تماشای آن ادامه ی مطلب را مطالعه کنید . 

ادامه مطلب

موسیقی Glen Hansard ، جوانه ای از دل نوازندگی در خیابان های دوبلین بود که چندین سال است به خوبی بالیده و ثمر های شیرینی می دهد . اولین آشناییم با کار او ، حین تماشای فیلم Once رقم خورد ، فیلمی که نه جلوه های ویژه ی پرطمطراق داشت ، نه بازیگرانی صاحب نام و نه بودجه ای هنگفت ؛ اما راهش را به مراسم اسکار باز کرد و یکی از جوایز را هم با خود به خانه برد . جایزه ی بهترین ترانه برای ترانه ی بی نظیر " Falling Slowly " به طور مشترک به سازندگان و اجرا کنندگان آن یعنی Marketa Irglova و Glen Hansard که همان بازیگران نقش اول Once بودند ، اهدا شد . آثار سینمایی فراوانی هستند که در این قبیل مراسم اهدای جوایز نادیده گرفته می شوند ، ولی بسیار بیشتر از نامزد ها ارزش دیده شدن دارند ؛ و وقتی فیلمی از این خانواده ی دست کم گرفته شده ، بالاخره به آنچه استحقاقش را دارد می رسد ( که البته گرفتن یک مجسمه نیست ، بلکه فرصت بیش از پیش تماشا شدن است ) ، می بینیم گاهی ، آخر های خوش قصه ها ، رنگ واقعیت هم به خودشان می گیرند . Once داستان ملاقات و آشنایی یک نوازنده ی خیابانی و یک بانوی مهاجر اهل چک است . برای معرفی ، همین کافی است ، اجازه بدهید باقی داستان را فیلم برایتان بگوید که لطفش در دیدن و شنیدنش است . 

بعد تر ، من کار های هر دو را که نوازنده و خواننده های دنیای بیرون از پرده ی سینما هم هستند ، دنبال کردم و Glen Hansard و آثار او یکی از تجلی های تصور من ازنوازنده های سبک Folk و موسیقی آنهاست ( قبلا در " برای Inside Llewyn Davis " ، در باب چیستی سبک Folk نوشته ام ) و به همین خاطر برخی آثار او برایم عمیقا دلنشین است . 

آلبوم تازه اش که جمعه ی پیش منتشر شد ، با آثار قبلی او متفاوت است . Glen Hansard به سراغ فضای متفاوتی رفته ؛ فضایی که حاصل نوآوری های خود او و همچنین ملاقات و همکاریش با چند نفر است . یکی از این همکاری ها حاصل ملاقات با "برادران خوش روش" ، در فرآیند ساخت و ضبط آلبوم در شهر پاریس است و حالا در چند قطعه از آلبوم ، صدای نی ، سه تار و کمانچه می شنویم . همیشه در نظرم ، علاقه ی من به سبک Folk از یک سو و موسیقی اصیل ایرانی از سوی دیگر ، دو سر یک طیف خیلی طولانی بودند . بسیار دورتر از آنکه روزی به هم برسند . اغراق نمی کنم و اقرار می کنم که این تلفیق ، به قدرتمندی آثار تلفیقی مشهور و دلنشینِ موسیقی دانان شرق و غرب که قبلا منتشر شده ، نیست . و اصلا آن چند قطعه از بین کل قطعات آلبوم را هم نمی توان در دسته ی چنین تلفیق هایی قرار داد و به نظرم از لحاظ خوش آهنگی ، متوسط بودند . به جز یک قطعه که عالی از آب درآمده . 

عنوان آلبوم This Wild Willing ( که می توان آن را " این شوق سرکش " معنی کرد ) ، شاید همان شوریدگی انسانی ماست . برای Glen Hansard این شوریدگی ، همان شوریدگی و احساسش نسبت به انسان های دیگر و به موسیقی است که در ساخت این آلبوم هم او را قدم به قدم پیش می برد .

آن قطعه ای که برایم خیلی خوشایند بود ، در کنار موسیقی زیبایش ، متنی عمیقا دوست داشتنی با تشبیه هایی زیبا دارد که در پایان ، با خوانش بیتی از مولانا و با صدای آیدا شاه قاسمی در پس زمینه ای از پیانو ، خاتمه می یابد . عنوان این قطعه Fool's Game است . 

متن آن خطاب به معشوق بوده و در جایی از متنش می گوید  : ( ترجمه ای آزاد است )

بازی حماقت آمیزی است وقتی

جز یک قلب در قمارِ شکستن نداریم

پس نگارا ، همچنان قلب من بشکن 

تا باز شود 


و در پایان :

چه دانستم که این سودا ، مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون 


 دانلود Fool's Game



اولین باری که ماهنامه ی «داستان» همشهری را ملاقات کردم . مطمئن نیستم دقیقا کی بود . نمیدانم چرا در خاطراتم تصویر شماره ی دی 1392 ، ویژه ی شب یلدا زنده می شود ؛ با آن عکس روی جلد ؛ دختر یا پسر بچه ای که به زمین خیره است و مایی که از بالا به او نگاه می کنیم ، فقط فرق سرش را می بینیم .  و او دنبال چیزی می گردد ، شاید دانه ای از دانه های اناری که روی میز پخش شده .

داستان دی ماه آن سال را ورق می زنم . «شب چله و چهلمین شماره ی پیاپی ماهنامه ی داستان همشهری . این هم زمانی را به فال نیک می گیریم . » . متن اولین یادداشت سردبیر تازه ی آن روز های داستان ، خانم مینا فرشیدنیک را ادامه می دهم و چهار صفحه ی بعد ، به یادداشت تحریریه ی « داستان » می رسم : « همه ی ما اولین روز ورودمان را به «داستان» خیلی خوب به یاد داریم ؛ پا گذاشتن به فضایی نسبتا کوچک در یکی از طبقه های ساختمان گروه مجلات همشهری و گفت و گو با سردبیری که با انگیزه و جدیت از ایده های جذاب و گاه بلند پروازانه حرف می زد . از شکل گرفتن یا بهتر شدن مجله ای که دیده یا ندیده دوستش داشتیم . چانه زدن ها و اما و اگر هایمان زیاد طول نکشید و چند روز بعد خودمان را جزو خانواده ای احساس کردیم که به هدفش یعنی برگرداندن داستان به سبد خانوار باور دارد ؛ به اهمیت کلمه ها و احترام جمله ها و حیات متن ها ؛ به روحی که می تواند در یک نوشته یا عکس جاری باشد ، از نقطه ی پایان متن یا لبه ی قاب عکس سرریز کند و مخاطب را در خودش فرو ببرد . به مجله ای که به اعتبار جذابیت های بیرونی و درونی اش ، بتواند به خواننده هایش هشدار غرق شدن بدهد . از آن روز ، حفظ این خانواده و هدف ها و آرمان هایش آرزو و دغدغه ی اصلی مان شد و در فراز و نشیب ها و شرایط دشوار ، کنار هم نگه مان داشت . در سختی های آغاز راه ، در تنگناهای مقطعی ، در فشار انتظار های مخاطب و بالاخره وقتی خانم مرشد زاده از خانواده ی داستان جدا شد . »

«داستان» از تیر ماه 89 تا اردیبهشت 90 ، در قالب ضمیمه ی مجله ی خردنامه ی همشهری و از خرداد ماه 90 به شکلی مستقل چاپ شد.

اما کتابخانه ام ، خاطراتم را کم اعتبار می کند . در قفسه ، شماره ی آذر قبل تر از دی جاخوش کرده . شاید اولین شماره ای از داستان که لمس کردم ، دی بود اما چندی بعد ، پس از ذوق زدگی ام از کشف مجله ، مرد پشت پنجره ی دکه ی رومه فروشی ، شماره ی آذر را نشانم داده بود که : « فروش نرفته و قراره برگشت بزنم .» . یا شاید آذر ماه ، ملاقاتش کرده بودم اما از دی ماه به آن . به او (داستان ها هم هویتی دارند ) عادت کردم . 

آذر 1392 آخرین شماره ای از مجله بود که نفیسه مرشد زاده سردبیری آن را بر عهده داشت و سکان کشتی داستان را پس از او ، مینا فرشیدنیک در دست گرفت . تا مرداد 97 که سردبیری ، به آرش صادق بیگی رسید و مهر ماه 1397 ، آخرین شماره ی داستان با تحریریه ی هشت ساله اش بود ، تحریریه ای که به گمانم خیلی ها در آن آمدند و رفتند و بعضی ها از همان اول بودند و ماندند ، اما هر چه بود ، داستان ، همان داستان بود . من شماره ی مهر 97 را نخریدم . آن روز ها زمزمه هایی از خداحافظی در مجموعه مجلات همشهری به گوشم می رسید اما تا به خودم آمدم که آخرین داستان را بخوانم ، تمام شده بود . شماره ی بعدی را که تحریریه ی جدید منتشر کرد ، روی جلد ، کنار «داستان» نوشتند : «ادامه دارد » ، اما برای من تمام شده بود . «داستان» های تازه را نخوانده ام که در مقام مقایسه حرفی بزنم ، اما مهر 97 ، برای من ، تک نقطه ای بود در پایان متنی طولانی که نمی توان سه نقطه اش کرد . تک نقطه ای که هیچ وقت ندیدمش .

ماه پیش ، خبردار شدم تحریریه ی قدیمی داستان ، گرد هم جمع شده اند و فصلنامه ای با عنوان «سان» حاصل کارشان شده که شماره ی بهار 98 ، دومین شماره ی انتشارش است . به دستم که رسید ، از دیدن اسم های آشنا خوشحال شدم . سروش صحتی که قلمش را به لطف داستان شناختم و همیشه از نوشته هایش لذت برده ام . مژده دقیقی ای که با انتشار ترجمه ی داستان های کوتاه کانن دویل ، نگذاشت فروغ شرلوک هلمز بعد از ترجمه های کریم امامی خاموش شود . آرش صادق بیگی ای که یک روز ، داستانی بسیار شیرین از او در «داستان»ی قدیمی خوانده بودم ( که شاید روزی بین داستان ها بگردم تا دوباره پیدایش کنم . ) و حالا سردبیر است . محمد طلوعی . محمد طلوعی را وقتی به قدیمی ترین «داستان» ای که دارم ، برگشتم ، پیدا کردم . در آذر 92 ، داستان «بدو بیروت ، بدو » را قلم زده بود ( داستان هم نوعی نقاشی است . ) و در بهار 98 ، تک نگاره ی «پیاده روی بزرگ» را . 

می خواستم در این پست بیشتر از «سان» و داستان های آن بنویسم اما قصه های قدیمی امان ندادند . خواستم فایل صوتی «چرا شیمی خواندی ؟ » به قلم و با صدای سروش صحت را بین سی دی های «داستان همراه» ( که داستان گاهی در مناسبت ها ، به خوانندگانش هدیه میداد ) را پیدا کنم و به یادگار بفرستم اما گذرم به «کجا می روی ؟ » افتاد ، در سی دی داستان همراه 4 که ویژه ی زندگی نگاره های ایرانی بود . می توانید این متن زیبا را با صدا و به قلم سروش صحت از این لینک دانلود کنید . یادگاری از آن ایام . 

فصلنامه ی «سان» ، بی شباهت به داستان قدیمی نیست ، «زندگی نگاره» ، «داستان» ، «تک نگاره» ، «درباره ی داستان» و «تک پرده» های متعدد ، قطعات پازل شماره ی بهاره ی «سان» اند که تصویر نهایی آن ، روحی که در تک تک این نوشته ها حضور دارد ، «تغییر» است . این روز ها نمایشگاه کتاب تهران برپاست و «سان» هم در غرفه ای حضور دارد ، به نقل از اکانت اینستاگرامشان در شبستان اصلی ، انتهای راهروی ۱۷ ، غرفه نشر افق . گویا اعضای تحریریه ، علاوه بر مجله ی «سان» که عموما حاوی محتوای داستانی است ، مجله ای دیگری تحت عنوان «ناداستان» هم منتشر کرده اند که پر از روایت های مستندی است .

اگر مایل به خرید نسخه ی الکترونیک «سان» بودید ، می توانید در طاقچه هم ، آن را تهیه کنید . 


پ.ن: این مطلب را پس از انتشار که خواندم ، انگار چند خطی کم داشت . راستش تکه شعری در ابتدای «سان» بود از بیژن گلکی که آن اولین دفعه ی خواندن ، در فهم معنایش کمی گیج شدم تا بالاخره فهمیدم : 

ای در خیال شیشه مانده به زندان

ما بی تو خوش نئی ایم 

تو بی ما چگونه ای ؟ 


به گمانم کلید حل معنای لطیف آن در این است که «شیشه ی خیال» به رسمی شاعرانه (که اسمش یادم نیست!) ، «خیال شیشه» شده . داستان ها با اینکه از جنس تخیلات نویسنده هستند ، گاهی و یا شاید معمولا ، قاب عکس تکه هایی از گذشته ، زندگی یا آرزو هایشان هستند . خیالی که از لا به لای شفافیت آن ، به تماشای حسرت هایشان می نشینند و می نشینیم . و مینویسند و میخوانیم شرح و وصفشان را ، از شنیدن پاسخ سوال  تو بی ما چگونه ای ؟ 


دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند 

روزگار غریبی است نازنین


«روزگار غریب» علیرضا قربانی ، بهانه ای شد برای بازخوانی این شعر . و چقدر احتیاج داشتم به ترکیب چنین صدا و غم و شعری در این دو روز . چقدر زیباست : ترکیب " بوییدن دل " . و ای کاش در این قطعه ، نوای تار میلاد محمدی طولانی تر بود .


و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد .


و صدای احمد شاملو هم همانقدر زیباست وقتی شعر خود را دکلمه می کند . و آن جا که می گوید « کباب قناری بر آتش سوسن و یاس » و صد آه ناگفته شنیده می شود .

سعی می کنم ولی حرفم نمی آید . 


مثل این است که می جنبد یأس 

بر سی که در این ویرانجاست

مثل این است که می خواند مرگ

در سکوتی که به غمخانه مراست 


ای کاش بیشتر شعر می خواندم .


یک حسی هست ، یک احساس نیاز ، یک احساس وظیفه ؛ برای خلق چیزی «زیبا» . کسی که آن کار را می‌کند دنبال خالی کردن خودش نیست ، حوصله اش سر نرفته و پول و منافعی هم نمی‌خواهد . نمی‌توان گفت آن را برای «دیگران» می‌کند ، برای «خود» می‌کند . پس عملی خودخواهانه است و در عین حال هیچ سودی نمی‌برد ؛ شاید حتی بارها حین انجام آن کار اذیت شود ، تشر بخورد ، فحش بشنود ، تحقیر شود ، نقش «ساده‌لوح» را بازی کند . بعد، شب که رسید ، توی خودش جمع شود ، ناراحت شود ، احساس پوچی کند ، گریه کند ، بشکند . صبح فردا با چشم‌های پف کرده بیدار شود ولی دوباره ادامه دهد و تسلیم نشود . حس کردم امشبت از همان هاست . خواستم بگویم : «خیلی‌ها این «احساس نیاز » تو را برای خلق چیزی زیبا نمی‌فهمند . دوست دارم دلم به حالشان بسوزد ولی به جایش حالم از شخصیتشان به هم می‌خورد . درکت می‌کنم ، ولی نباید تسلیم شوی »  ولی نگفتم . به جایش تله‌پاتی‌ام را نادیده گرفتم ، در جواب تعریفت از من ، گفتم «معلم منی»

اگر چند سال پیش از من می‌پرسیدند خواهر داری ؟ در جوابشان می‌گفتم «تابه حال نداشته‌ام.» بعد تعجب می‌کردند از ماضی نقلی من که باید مضارع ساده می‌بود ولی نبود . ارتباط بین آدم‌ها پیچیده‌تر از آن است که بیاییم و همه را در چند دسته جا دهیم که تو «هم‌خون» منی ، و تو «هم‌سر» من ، و تو «دوست» من و شما «آشنا»ی ما ، و او «غریبه» . ما می‌توانیم در دایره‌ی روابطمان ، « هم‌کوک » داشته باشیم که هر وقت در سرداب سکوت گیر افتاده‌ایم یک تار موسیقی برای نجاتمان پایین بفرستد ، «خلبان» داشته باشیم که بودن با او ما را تا ابرهای خیال ببرد ، شانه‌ای که برای گریستن خواستیم برویم سراغ «باران» که اشک‌هایمان را در خودش پنهان کند ، حرفمان که آمد برویم سراغ «دیوار» که فقط گوش دهد و قضاوت نکند . اما هیچ کس فقط یکی از این ها نیست . آدم‌ها در زندگیمان ترکیبی از این‌‌ها و خیلی نقش‌های دیگر هستند و همین است که مسئله را پیچیده می‌کند .

نقش های تیره را ننوشتم . نخواستم پستم را کثیف کنم . 

نقش‌هایی هم هستند که تعریف مشخصی ندارند ؛ هرکسی برای خودش خودآگاه یا ناخودآگاه مفهومی ساخته ، مثل « خواهر » . برای لغت‌نامه‌ی دهخدا دختری است که «از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. » و برای خیلی‌ها چیزی بیشتر و برای خیلی‌ها چیزی دیگر . و من تعریف « خواهر » را نمی‌دانم ، واقعا نمی‌دانم ؛ ولی می‌دانم کنارش بودن چه حسی دارد . 

بالا نوشتم که چه « می‌خواستم بگویم » و چه « گفتم » . ولی «باید می‌گفتم» : « تو خواهر منی .»

من خواهر دارم . به همین سادگی . به همین پیچیدگی .


فیلم سینمایی Jojo Rabbit روزنه‌ای بود در این روزها؛ روزنه‌ای برای تنفس غمی گرم و گاهی خندیدن و گاهی گریستن. Taika Waititi ، کارگردان و نویسنده‌ی این فیلم سینمایی، روزهای پایان عمر رژیم آلمان نازی را از دریچه‌ی چشمان یک کودک تصویر کرده، بچه‌ای که در بستر پروپاگاندایی* با محوریت یهودی‌ستیزی و نژادپرستی بالیده، امّا فیلم می‌خواهد یادمان بیاورد که او هنوز ده‌سال دارد؛ پس امیدی برایش باقی است. برای او همه چیز مثل یک بازی است. جُوجُو در ظاهر به آرمان‌های نظام وفادار است امّا هنوز از «مرز» نگذشته، هنوز حاضر نیست دستش به خون آلوده شود. اگر قرار بود این فیلم را فیلمسازانی دیگر و در ژانر درام بسازند، اینطور ویژه و دلنشین از آب در نمی‌آمد. شاید این فیلم بیشتر از هر فیلم دیگری که درباره‌ی جنگ‌جهانی دوم و آلمان نازی و هیتلر ساخته شده، «رنگ» دارد؛ دکوراسیون خانه، طبیعت و لباس‌ها ترکیبِ رنگی دلنشین دارند، رنگ‌هایی شاد، رنگ‌هایی زنده، همه برای اینکه بیننده تا آنجا که ممکن است در دنیای جُوجُو قدم بردارد. هیچ سکانسی از مرگ یک انسان یا چهره‌ی یک انسان مُرده در طول این فیلم دیده نمی‌شوند؛ امّا لازم نیست برای درک مرگ، برای نشستن به سوگ مُرده‌ها، چهره‌ها را دید. یک جفت کفش یا صدای شلیک گلوله کافی است. 

از داستان فیلم بیشتر از این نمی‌نویسم و تحلیلی هم نمی‌کنم؛ فقط خواستم با پُستی، در گوشه‌ای از فانوس، این نور هم حضور داشته‌باشد. Jojo Rabbit برای نمایش له‌شدن کودکی زیر چرخ‌دنده‌های جنگ است، زیر آرمان‌های پوچ سوداگران، آن هم با لحن طنزی تلخ. کشتن زیبایی جرم بزرگی است؛ ولی کشتن «نگاه»ی که زیبایی را می‌بیند جنایتی غیرقابل وصف است. ای کاش ما انسان‌ها «کودکی» را قربانی نکنیم . و همچنین این فیلم برای یاد کردن از انسان‌هایی است که معمولا نادیده گرفته می‌شوند، افرادی را می‌گویم به ظاهر در خدمت تاریکی‌ امّا قلباً سربازی از جبهه‌ی نور. تماشایشان برایم خاطره‌هایی را از سریال «ارتش سرّی» زنده کرد.

پ.ن: در این فیلم، نقل‌قولی از ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، ذکر می‌شود: (ترجمه‌ام از زبان انگلیسی و به شیوه‌ی آزاد است )

هر پیشامدی را پشت‌سر بگذار 

زیبایی را و هراس را

بپوی و بپیما

هیچ احساسی پایان راه نیست.

* پروپاگاندا ( Propaganda ) اصطلاحا به شکلی از تبلیغات و اطلاعات با اهداف ی اطلاق می‌شود که معمولا گمراه‌کننده یا اغراق‌آمیز است. 


. مگر نه انسان یک «عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در «خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک «تردید»، یک «نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک «دانته»‌ای است آواره و بی‌سامان در هیچستان نامعلوم «برزخ» تا ناگهان بر سر راه «ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به «راه» « دکارت» و «کنفسیوس»، «ارسطو» . یا «بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به «صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.

کویر، علی‌شریعتی، مقاله‌ی «معبودهای من»

در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمه‌ها خودشان را از من پنهان می‌کنند. می‌ترسند. از این «سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان می‌گویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکی‌شان را محکوم به تحمل وابسته‌‌های خُردکننده‌ی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی‌ جایگاه ویژه‌ای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ به‌یک‌باره پَست کردنش سخت‌تر شود.

دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حال‌های عجیبِ بی‌احساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهره‌‌ام نمی‌تواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکسته‌بسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خسته‌ام. ای‌کاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شد آن هم درست وقتی من می‌خواستم سمت ماه زوزه بکشم.

در یک سال اخیر، انسان‌های زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی‌ من ساکت‌تر است، و در باطن هم مستعد ساکت‌تر شدن. احساسات درونم، «نوسانم»، مثل کبریتی آماد‌ه‌ی آتش‌زدن به همه‌چیز و همه‌کس می‌سوزد. من آن‌ها را کنار گذاشتم یا آن‌ها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعت‌ها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.

در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمه‌هاست که از دست من عاصی . نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست. یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یکجانبه می‌ماند و گاه میان دو بیگانه‌ی ناهمانند عشق جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره‌ی یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه‌زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره‌ی هم می‌نگرند، احساس می‌کنند که هم را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.

و در ادامه از دوست‌داشتن می‌گوید که «دوست‌داشتن از عشق برتر است». راست می‌گوید. «عشق» می‌نالد که این هم خودش را مسخره کرده . حق دارد.


و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشته‌ام سرجای اولّم و در برزخم. نمی‌دانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمی‌خواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند. در این برزخ به موفقیت‌های ظاهرا بزرگی رسیده‌ام، اما هدف‌هایم را گم کرده‌ام. 

این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعله‌ورتر شده، دقیق نمی‌فهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیک‌تر می‌شوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرف‌هایی را نزدم. به خاطر محدودیت‌های شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا می‌خواستم آن‌ها را داشته‌باشم. خودخواه‌تر شده‌ام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیده‌ام را حالا نمی‌پسندم . دلایلم را می‌فهمم ولی نمی‌پسندم. گاهی از خودم می‌پرسم چه می‌شد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرام‌تر می‌شدم؟ عوض می‌شدم؟ عوض می‌کردم؟

دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کم‌نظیر شروع‌ شد . آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگ‌بینی است اگر آسمان را آینه‌ی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزه‌ای برای فراخوانی همه‌ی گرگ‌ها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم می‌توانم آنی باشم که می‌خواهم.

مرثیه بس است . و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتاب‌ها . که دیوانه‌وار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته‌ را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفه‌ای که ارزش شنیده‌شدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروخته‌شدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده. 

 

* یعنی اندوهگین

پ.ن: و یک‌بار هم این پست را به پیش‌نویس‌دانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمه‌ها خیانت کرده‌باشم و آن‌ها تحمل این حد از اهانت را نداشته‌باشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش می‌کنم؛ به نشانه‌ی دلجویی.

پ.ن دوم: همیشه اشتباه می‌کند . چه تحکمی در این «همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کرده‌بود، شاید من هم یک روز قید «همیشه» را وصله‌ی چنین جمله‌ای کنم. 


این چند روز نخواستم تکرار مکررات کنم؛ که اگر علائمی داریم ماسک بزنیم، که دست ندهیم و روبوسی نکنیم، که اگر چند روز است تب و سرفه یا تنگی‌نفس داریم به بیمارستان مراجعه کنیم و سعی کنیم تا آنجا که ممکن است با دیگران تماس نداشته‎‌باشیم. ولی امروز بیشتر در این باره فکر کردم و به نظرم کار درست آن است تا جایی که می‌توانیم بگوییم و تکرار کنیم؛ و شاید این مورد، از معدود مواردی است که تکرار به جای «ملال»، «قرار» می‌آورد؛ که شاید کسی تا به حال این توصیه‌ها را جدی نگرفته‌بوده و از حالا به بعد جدی بگیرد.

مجموعه‌ای از توصیه‌ها و سوال‌های راجع به این ویروس کرونای جدید و بیماری COVID-19 ناشی از آن (COVID-19 مخفف «بیماری کروناویروس کشف‌شده در سال 2019» است) و پاسخ‌هایشان در وبسایت سازمان بهداشت جهانی لیست و منتشر شده (این لینک) که فایل ترجمه‌ی فارسی آن را هم می‌توانید از لینک زیر دانلود کنید1. حتی جواب سوالاتی ریشه‌ای مثل اینکه اصلا کرونا چیست و بیماری ناشی از آن چطور بیماری‌ای است هم در این فایل آمده:

دانلود فایل پرسش‌وپاسخ در باب ویروس کرونا

( سازمان بهداشت جهانی)

همچنین خیلی از سوال‌ها در مورد پیشینه‌ی این ویروس و مسیر احتمالی‌اش تا رسیدن به این نقطه و احتمال ایجاد یک پاندمی (همه‌گیری جهانی) و سوال «خب، حالا چه باید کرد؟» در ویدیوی زیر از یوتیوب بررسی شده‌اند ( می‌توانید آن را از این لینک هم دانلود کنید)؛ کاری از وبسایت Osmosis.org به زبان انگلیسی است که در چهاردهم فوریه (12 روز قبل ) منتشر شد. از سایر منابع فارسی‌زبان شاید مطلب وبسایت یونیسف با عنوان «درباره‌ی ویروس کرونا، آنچه والدین بایستی بدانند» را بتوان نمونه‌ی قابل اعتمادی دیگری برای توضیحات در این زمینه به شمار آورد.


معلم زیست‌شناسی دوران دبیرستانمان بارها به این نکته‌ی کنکوری اشاره می‌کرد که طبق کتاب درسی آن زمان «ویروس موجود زنده نیست» (نمی‌دانم کتاب‌های حالِ حاضر چقدر فرق کرده‌اند و آیا این جمله هنوز هم معتبر است یا نه! و در واقعیت امر و در نگاهی علمی، ویروس موجود زنده درنظر گرفته می‌شود هرچند تفاوت‌هایی اساسی با سایر موجودات زنده دارد)؛ در واقع ویروس تجمعی از پروتئین و اسید نوکلئیک است. منظور از اسید نوکلئیک همان DNAای که داخل هسته‌ی سلول‌هایمان هست و یا حالت تک رشته‌ای آن: RNA. ماده‌ای است که چه در ویروس و چه در هسته‌ی سلول نقش فرماندهی اعمال را برعهده دارد. ویروس می‌تواند وارد سلول شده، با استفاده از امکانات سلول تکثیر پیدا کرده و ضمن تکثیرش، در عملکرد سلول اختلال ایجاد کند. داروهای «آنتی بیوتیک» روی ویروس‌ها تأثیری ندارند ( «بیو» به معنی «زنده» است و داروهای آنتی بیوتیک عموما برای مقابله با بیماری‌های باکتریایی و بعضا برخی بیماری‌های ناشی از موجودات «زنده‌»ی دیگر مثل برخی انگل‌ها قابل استفاده‌ و موثرند. ).2 تا به حال داروهای ضدویروس متعددی هم برای بیماری‌های ویروسی مختلف ساخته‌ و به بازار عرضه شده‌اند؛ امّا فعلا هیچ‌کدام مورد تأیید رسمی در مقابله با بیماری COVID-19 ناشی از ویروس کرونا قرار نگرفته‌اند.

این پیش‌زمینه را برای این نوشتم که بگویم «واقعا» بهترین راه مقابله با این ویروس و بیماری، رعایت بهداشت شخصی و پیشگیری از ابتلا و انتقال ویروس است. 

چند روز قبل یک سخنرانی از بیل گیتس در یکی از مجموعه‌ سخنرانی‌های TED ( قبلا در نوشته‌ی «قطار» توضیحاتی درباره‌ی TED داده‌بودم و چند خطی درباره‌ی یکی از ویدیوهایش نوشته‌بودم ) را به طور اتفاقی دیدم. هنوز کتاب «انسان خداگونه»ی یووال نوح هراری را نخوانده‌ام، ولی انگار در آن کتاب و در چندین منبع دیگر؛ دقیقا مثل این ویدیو به خطری که انسان‌ها را در دهه‌های آینده تهدید می‌کند اشاره‌شده‌است: بیماری‌های واگیردار.

چهارسال فاصله بین این صحبت‌ها و شیوع بیماری COVID-19 ( بیماری ناشی از ویروس کرونای جدید ) بازه‌ی زمانی واقعا کوتاهی است. امیدوارم همه‌ی کشورهای جهان و خصوصا ایران این خطر قریب‌الوقوع را جدی بگیرند و در تنظیم ت‌هایشان در آینده، تجربه‌های ناشی از بیماری COVID-19 را دخیل کنند؛ هرچند هنوز کارهای ضروری‌تری مانده و باید از بحران حال حاضر ناشی از این ویروس گذر کنیم.

یاد قطعه‌ی «ایران» گروه «چارتار» می‌افتم . خزان و زمستان سختی برای همه‌مان بوده و هست. به وحشتی که در جامعه سایه انداخته فکر می‌کنم و صادقانه می‌گویم به عنوان یک محصل طب، با وجود چند خط اطلاعاتی که از چند منبع خوانده‌ام، چیز زیادی از ابعاد همه‌گیری این ویروس در ایران نمی‌دانم. از یک طرف اغراق می‌شنوم و از طرف دیگر نادیده‌انگاری کورکورانه. ولی این را می‌دانم که باید ترس غیرمنطقی و این تصور اشتباه که ابتلای به این ویروس مساوی مرگ است را کنار بگذاریم. نرخ مرگ‌ومیر این بیماری طبق مطالعات آماری تا به حال 2 الی 3 درصد بوده که آمار فعلی مرگ‌ومیر در ایران، احتمالا از تعداد بالای مبتلایان به بیماری ناشی می‌شود نه از احتمال مرگ و میر بالا.

کار مهمی که به عنوان «فرد»ی از این جامعه می‌توانیم بکنیم، رعایت اصول بهداشتی و پیشگیری است. توصیه‌های بهداشتی را جدی بگیریم و از مراجع و منابع معتبر پیگیر اطلاعات تازه درباره‌ی این بیماری باشیم. اگر سوال دیگری درباره‌ی این ویروس دارید در بخش نظرات اعلام کنید، اگر اطلاعاتی داشته‌باشم و کمکی از دستم بربیاید دریغ نمی‌کنم، و اگر ندانم هم سعی می‌کنم بپرسم یا بگردم تا جوابی برایش پیدا کنم. 



1. متأسفانه مترجمان این فایل را پیدا نکردم تا از آن‌ها یادی کنم و حقشان ضایع نشود؛ در خود وبسایت سازمان بهداشت جهانی هم این فایل را ندیدم. چون درخواست نشر حداکثری داده‌شده‌بود و با مطالعه هم متوجه شدم اطلاعات آن جامع و لازمند، نشر داده‌شد و امیدوارم مفید واقع شوند.

2. همانطور که قبل‌تر هم نوشتم در واقعیت امر و زبان علمی، ویروس هم موجود زنده محسوب می‌شود؛ و آن خاطره‌ زیست‌شناسی صرفا برای تثبیت بهتر مطلب بود . دوم؛ این نکته که آنتی‌بیوتیک تأثیری روی ویروس ندارد، نباید تجویزِ مقدار منطقیِ داروهای آنتی‌بیوتیک را در مواردی از قبیل سرماخوردگی؛ خصوصا در کودکان یا افراد سالخورده، زیر سوال ببرد. در ابتلای به یک ویروس، سیستم ایمنی بدن ما مشغول است و طبعا توانایی مقابله‌اش با سایر عوامل بیماری‌زا کمتر شده، و داروهای آنتی‌بیوتیکی در چنین مواردی نقشی پیشگیرانه در برابر ابتلا به بیماری‌های دیگر را دارند.

پ.ن اول: « ایران . دمی رسته از ترکش و کینه می‌خواهمت .»

پ.ن دوم: حرف‌های زیاد دیگری در ذهنم تلنبار شده؛ از بی‌تدبیری‌ها در برخورد با شیوع این ویروس در ایران، از جامعه‌ی شایعه‌زده‌ای که از بس سقف اعتماد روی سرش خراب‌شده که در این طوفان، کورکورانه دنبال سرپناه‌های دیگری می‌گردند؛ یا از بعضی ( امیدوارم بعضی و نه خیلی ) از مردم خودمان. به دو مورد اول تیتروار اشاره‌کردم ولی در باب سومین مورد اجازه دهید شما را به وبلاگی ارجاع دهم که لب کلام را گفته : «خسته‌مون کردین»  در وبلاگ آسوکا را بخوانید که گله‌ای است از این سفرهای اخیر به استان‌های آلوده. لطفا رعایت کنیم، لطفا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

fateme.jr Lateasha ♡°°تصویر خیال°°♡ وردپرس 2020 ورق استیل Dawn دانلود رایگان تينا وب مرجع سرگرمي, عکس, اخبار,بيوگرافي,جوک و جوک فیش یار